١ آبان ١٣٩٢

نسخه #١

لایتناهی سیاه؛ یا نفت بشر را کشف میکند

یوژِن تَکر

در سال ۱۹۶۴، انتشارات آرکهام هاوس در یک مجموعه‌ داستانی با عنوان ورای تحمل داستان کوتاهی از فریتس لایبر نویسنده‌ داستان‌های ترسناک و فانتزی به چاپ رساند که «کرجیبان سیاه» نام داشت. این داستان بعداً در مجموعه‌ هیولاهای شب انتشارات دابلاِیس به چاپ رسید. در این داستان، راویِ بی‌نام از گم شدن اسرارآمیز دوست گوشه‌نشین و خودآموخته‌اش دالاوی می‌گوید که در نزدیکی مناطق نفتی جنوب کالیفرنیا زندگی می‌کرده. از قرار معلوم دالاوی شیفتگی غریب و غیرطبیعی‌ای به نفت پیدا می‌کند ـــ نه تنها به دلیل آن که نفت منبعی طبیعی است یا ارزش ژئوپلیتیک دارد، بلکه او شیفته وجود فی نفسه نفت شده بود و آن را تجلی عتیق و پر رمزوراز جهان ناپیدا می‌دید. گفت‌وگوهای دالاوی با راوی به مرور به مکاشفه‌ای عرفانی تبدیل می‌شود که دالاوی از آن همچون ماده‌ لزج‌گونه گوتیک و محزونی یاد می‌کند:

… نفت، این جوهره‌ی سیاه و شرورِ هر زندگی ممکن، که به‌واقع گورستانی است بزرگ و سیاه و عمیق که گذشته‌ای به غایت غریب در دل آن مدفون است و سیاه‌ترین ارواح در آن سرگردانند، صدها میلیون سال صبر کرد و خواب ‌های سیاهش را خواب دید و با سستی در زیر پوست سنگی زمین تپید و در حوضچه‌های بی‌نور در زیر سقفی از گازهای باتلاقی و در ذخایر سنگی لب‌پُر به خود لرزید و در مجراهای بی‌شمار جاری شد…1

این تصویر نفت، تصویر ماده‌ای که در خفا به انتظار نشسته است، شعور و اراده‌ یا به عبارت دقیق‌تر سوء نیتی مبهم به این ماده‌ لزج میدهد. در نثر مبالغه‌آمیز لایبر، نفت آن ماده‌ لزجی نیست که در فیلم‌های ترسناک جنگ سرد در زیر سطح زمین پنهان می‌ماند. برعکس، در «کرجیبان سیاه»، نفت لای و لجنِ جاندار و خزنده است که از همان ابتدا روی سطح قرار دارد و به صورت درون ذاتی در تمام مجراهای تمدن صنعتیِِ مدرن جاری است، ازشاه لوله‌هایی که به شهرهای بزرگ نفت می رسانند تا خانه‌های شخصی و اتومبیل‌هایی که این شهرها را انباشته‌اند. در جایی از داستان راوی می‌کوشد به نظریه‌های عجیب و غریب دالاوی صورتی منسجم بدهد:

…به موجب نظریه دالاوی که بر مطالعات وسیع او در زمینه‌ تاریخ جهان،‌ زمین‌شناسی و علوم خفیه مبتنی بود، نفت خام فقط به طور مجازی خون حیاتِ صنعت و جهان مدرن و حملات برق‌آسای مدرن نیست؛ نفت خام واقعاً زندگی و اراده‌ مبهمی از آنِ خود را دارد، یک خودآگاهی یا ناخودآگاه معدنی؛ و ما همگی عروسک‌ها یا آفریده‌های آن هستیم و این ذهن شیمیایی نفت خام است که پیشرفت تکنولوژیک تمدن مدرن را هدایت می‌کند یا حتا باعثش شده…2

راوی حرفش را چنین پایان داد: «خلاصه کنم، نظریه‌ی دالاوی این بود که انسان نفت را کشف نکرده بلکه نفت انسان را پیدا کرده.»3

در مرکز داستانِ لایبر نوعی معکوس‌سازی بین انسان‌ها و چیز مرموز دیگری که افق اندیشه انسان را میسازد رخ می‌دهد. بیایید این «چیز دیگر» را ناانسان بنامیم. ناانسان صرفاً به چیزی اطلاق نمی شود که انسان نباشد، مثل حیوانات، ماشین‌ها، اقیانوس‌ها، یا شهرها؛ هرچند همه‌ این‌ها در داستان لایبر نقشی دارند. ناانسان آنچه انسانی شده‌باشد هم نیست، مثلا توده‌ نفتیِ بی‌پروبالی که روی دوپا راه میرود و سخن می گوید؛ بااینکه به این‌هم در داستان لایبر اشاره می‌شود. ناانسان از این دو شیوه‌ تفکر (که می‌توان به ترتیب انسان‌مدار و انسان‌‌ شکل انگار نامیدشان) متمایز است. پس ناانسان چیست؟ در درجه‌ اول حدی است بی قیدوشرط، چیزی است که همیشه به‌آن می‌رسیم اما دراحاطه اندیشه‌ انسانی قرار ندارد. در داستان لایبر ما دست کم چهار مرحله از مواجهه با ناانسان را مشاهده می‌کنیم:

در سطح اول، ما تنها با ناانسان آنطور که برای انسان وجود دارد مواجه می‌شویم. این همان جهان هنجار آفرین سرمایه‌داری صنعتی مدرن است که دالاوی در داستان توصیف می‌کند. در این سطح، ناانسان به هر آن چیزی اطلاق می‌شود که برای ماست و برای منفعت ما که انسان‌هایی هستیم که در فرهنگ‌های انسانی می‌زیند و رابطه‌ای یک‌طرفه و ابزاری با جهان اطراف‌شان دارند. این رابطه میان انسان و ناانسان بر نوعی براندازی انسانی ‌مبتنی است. ناانسان چیزی است که صرفاً در قلمرو انسان وجود دارد؛ به یک معنا، چیزی بیرون از انسان وجود ندارد و ناانسان کاملاً توسط دانش و فن انسان محاط شده است. در این سطح، ناانسان هرآن‌چیزی است که تحت اختیار و محصول دانش انسانی باشد. در این سطح، انسان‌مداری با انسان‌انگاری تقریباً به طور کامل همپوشانی دارد.

اما داستان لایبر پیوسته به سوی سطحی دیگر پیش می‌رود که با معکوس کردن رابطه‌ میان انسان و ناانسان، در مفهوم ناانسان کندوکاو می‌کند. جمله‌ی اصلی داستان لایبر این است: «انسان نفت را کشف نکرده بلکه... نفت انسان را پیدا کرده.» ما از نفت استفاده نمی‌کنیم، نفت از ما استفاده می‌کند. توجه کنید که هنوز رابطه‌ یک‌سویه است هرچند معکوس شده است. به جای این‌که انسان‌ها برای مقاصد خود از سیاره‌ زمین استفاده کنند، سیاره است که از انسان‌ها برای اغراض خود استفاده می‌کند. انسان‌ها صرفاً وسیله‌ای‌اند دراختیار سیاره تا خودش را تولید و بازتولید کند. با این تجلی ناانسان در انسان، ماجرا به کلی عوض می‌شود: دیگر نمی‌توان اموری انسانی نظیر دانش، فن‌آوری یا اقتصاد را مانند قبل دید. اما الفاظ این رابطه هنوز «انسانی‌»اند: التفات، عقلانیت ابزاری، و حتا اندکی بدطینتی که به گل و لای بی نام و نشان نفت نسبت داده شده. انگار ناانسان صرفاً از چشم انسان قابل درک است. این را می‌توان معکوس ‌سازی انسانی نامید. معکوس ‌سازی انسانی امکان می‌دهد مفهوم ناانسان پدیدآید اما نهایتاً با قرارگرفتن در حیطه‌ مفاهیم انسانی نظیر هوش یا التفات، باز از آنِ انسان شود.

در اواخر داستان لایبر این معکوس سازی انسانی، دستخوش تغییر دیگری می‌شود و به سطح سوم مواجهه با ناانسان می‌رسد. همچنان که دالاوی به طور مرموزی به‌درون شب چسبناکی کشیده می‌شود که در آن تاریکی شبانه و نفت در هم می‌آمیزند و تمامی افق‌ها را درلکه‌ای سیاه و متعفن محو می‌کنند، فردیت دالاوی از او می‌گریزد و احاطه می‌شود و دالاوی در این لحظه درمی‌یابد که مقولات انسانیِ زندگی، ذهن و فنون، خود تجلی ناانسان‌‌اند. به عبارت دیگر، دالاوی در این‌جا نوع دیگری از معکوس‌سازی را تجربه می‌کند که متضاد معکوس سازی انسانی است (انسان نفت را به کار نمی برد، نفت انسان را به کار می برد)، معکوس‌سازی تکوینی، که در آن هر چیز انسانی مصداقی از ناانسان از کار درمی‌آید. معکوس‌سازی تکوینی هم هستی‌شناختی است و هم رشدشناختی، به طور همزمان هم تهی کردن انسان است از اندیشه و هم تجلی کیفیات اساساً ناانسانی انسان. در معکوس‌سازی تکوینی انسان تنها یکی از مصادیق ناانسان است.

این‌جا اندیشه به لکنت می‌افتد و با مرحله‌ چهارمی روبه‌رو می‌شویم که می‌توان تفریق انسان‌گریزانه نامید. این‌جا اندیشه به لکنت می‌افتد و زبان صرفاً با الفاظ سلبی («بی‌نام»، «بی‌شکل»، «بی‌جان») که خود محکوم به شکست‌اند می‌تواند به پیش رود. این شکست به صورتی تأثیرگذار در سنت ادبی آثار ترسناک فراطبیعی و داستان‌های عجیب و اسرارآمیز به کار گرفته شده است. نویسندگانی همچون آلجرنان بلکوود و ویلیام هوپ هاجسن و البته اچ.‌پی.‌‌‌‌لاوکرافت در رساندن زبان به نقطه‌ فروپاشی استادند. این‌جا اغلب به دو ترفند برمی‌خوریم که غالباً در هماهنگی با یکدیگر به کار گرفته می‌شود. یکی مینی‌مالیسم است که زبان را از تمامی صفت‌هایش می‌پیراید و صرفاً عبارت‌های حداقلی نظیر «چیز بی‌نام» یا «چیز بی‌شکل» یا «نام ناپذیر» را (که عنوان داستان لاوکرافت هم هست) باقی می‌گذارد. ترفند دیگر اغراق است که در آن ادراک‌ناپذیری ناانسان با تکرار مکرر واصف‌های باروک (که هیچ‌کدام‌ هم نمی‌تواند ناانسان را در اندیشه‌ و زبان انسان درج کند) بیان می‌شود. برخی از مثال‌های لاوکرافت از این قرار است:

... ظلمت بی‌‌نور با لشگرهای دوزخیان مسخ ‌شده به سبک اشعار میلتن …

... دسته‌های بی‌نام کاشفان فرتوت و نفرت‌انگیز اسرار قدسی ...

... چیزهای نیمه‌مادی بیگانه و ناخرسند که در گودال‌های زیرینی می‌گندند ...

... گردابی سرسام‌آور از سروصدای نفرت‌انگیز و سیاهی مطلق ملموس و مادی ...

غالباً این دو ترفند (مینی‌مالیسم و اغراق) به هم گره می‌خورند و در قالبی واحد تجلی می‌یابند که نه تنها لکنت زبان بلکه لکنت اندیشه را نیز دربرمی‌گیرد. در پایان داستان «نام‌ناپذیر» لاوکرافت، یکی از شخصیت‌ها بر تخت بیمارستان با دوست‌اش کارتر حرف می‌زند و می‌کوشد تجربه‌ غریب‌اش را به این صورت توصیف کند:

«نه، ‌اصلاً‌ این طوری نبود. همه‌جا بود، یک چیز لزج و لجن مانند… با این حال شکل داشت، هزاران شکل هراسناک که در هیچ حافظه‌ای نمی‌گنجد. چشم‌هایی هم بودند، و یک لکه‌. گودال بود، گرداب، غایت کراهت. کارتر، خودِ نام‌ناپذیر بود!»4

وقتی این چهار مرحله‌ ناانسان را باهم در نظر بگیریم، به شهودی می‌رسیم که پارادکسی دربر دارد و در آن شخص به فکر حد تمامی افکار می‌افتد. در سطح براندازی انسانی (مرحله‌ی اول)، این حد حاضر است اما مخفی است، و استتار شده و ناشناس می‌ماند. در سطح معکوس‌سازی انسانی (مرحله‌ی دوم)، این حد با معکوس شدن الفاظ (و نه رابطه) به پیش‌زمینه می‌آید. اما این‌جا ناانسان همچنان مخفی می‌ماند و چیزی است که در بهترین حالت به طور غیرمستقیم و از طریق کاربرد تصادفی الفاظ انسانی (نظیر شعور، التفات یا بدطینتی) ادراک می‌شود.

پیش‌تر که برویم، در سطح سوم، معکوس‌سازی تکوینی نوعی فهم انسان‌گریزانه تولید می‌کند، که در آن ناانسان در تضاد با انسان وجود دارد. معکوس سازی تکوینی به مرحله‌ی چهارم می‌انجامد: تفریق انسان‌گریزانه که در آن رابطه معکوس می‌شود. این‌جا ناانسان حتا به صورت غیرمستقیم هم ادراک نمی‌شود با این حال هنوز مشهود است، هنوز اندیشیده می‌شود، منتها از طریق اندیشه‌‌ای که از تمام صفات‌اش پیراسته شده است. آن‌چه اندیشیده می‌شود تنها همین دسترس‌ناپذیری مطلق است، همین قیاس‌ناپذیری؛ آن‌چه تصدیق می‌شود تنها همان خود نفی است.

در پی این مرحله، نوع غریبی از تجلی حاصل می شود، فهمی که در ذات خود عمیقاً ضدانسانی است. این صرفاً فهمی درباره‌ دانش انسان و افق نسبی این دانش برای امر اندیشیدنی نیست، بلکه شهود اسرارآمیز امر اندیشه‌ناپذیر است، یا به‌واقع، حالتی است که می‌توان آن را اشراق سیاه نامید. اشراق سیاه از انسان به ناانسان می‌رسد اما خودش هم نیز ناانسان، یا یکی از مصادیق ناانسان است. اشراق سیاه به تصدیق انسان در ناانسان نمی‌انجامد بلکه به بی‌تفاوتی ناانسان می‌رسد (لاوکرافت در نامه‌هایش از موضع خود تحت عنوان «بی‌تفاوت‌گرایی» یاد می‌کند.). ناانسان برای ما وجود ندارد (انسان‌گراییِ ناانسان) و علیه ما هم نیست (انسان‌گریزیِ ناانسان). اشراق سیاه به تفکری اسرارآمیز منجر می شود، تفکر درون ذاتی بودن بی‌تفاوتی. ناانسان، در سرحدات خود، با نوعی بی‌تفاوتی سلبی نسبت به انسان یکی می‌شود و این در حالی است که این ناانسانِ بی‌تفاوت به طور درون‌ذات «داخل در» انسان هم هست. به همین دلیل است که نمونه‌های اشراق سیاه در ژانرِ وحشتِ فراطبیعی مُهرِ محوناشدنیِ یک انسان‌گریزی عمومیت‌یافته را بر پیشانی دارند: لحظه‌ای که فلسفه و ژانرِ وحشت خود را نفی می‌کنند و در این فرایند بدل به یک چیز می‌شوند.

این متن قبلا در سایت زیر منتشر شده است:

http://punctumbooks.com/titles/leper-creativity-cyclonopedia-symposium

  1. Black Gondolier» ،Fritz ،Leiber»، در Ace ،Night Monsters، (نیویورک، ۱۹۶۹)، ۱۴.
  2. همان.
  3. همان، ۱۵.
  4. The Unnamable» ،H.P. ،Lovecraft»، در The Dreams in the Witch-House and Other Stories، تألیف Penguin ،S.T. Joshi (نیویورک ۲۰۰۴)، ۸۹.
+افزودن به مجموعه
 ایجاد پی دی اف
موارد مشابه:

برچسب‌ها

آرشیو

نفت

مجله‌ها

نشت

...