١ آبان ١٣٩٢

نسخه #١

چکیده هنرمند شماره ۶

مارک فُن‌شلِگِل

کتابخانه با خودش فکر کرد اصلا اشکالی ندارد. او همچنان می‌تواند هنرمند باشد. در نور همه گسترِ آخرالزمان آتی، نقاشی‌هایش در هر حال سایه‌ای بیش نخواهند بود. کتابخانه می‌خواست گذشته را حفاظت ‌کند.استندیش رل با هیچ کاری نکردن، کارش خوب راه می‌افتاد. بی‌آن‌که لازم باشد بار شکست نقاشی‌هایش را به دوش بکشد، دوباره به شهر و به جهان روی آورد. چیزهایی خرید و جا داد، آپارتمان‌اش را روبه‌راه کرد و به زیرزمین پا نگذاشت. مسیرهایی طولانی را در محله‌ چینی‌ها، از خیابان کانال‌ و مغازه‌های قدیمی کنار ساحل تا حاشیه پرشوروحال پارک ایست‌ریور پیاده‌روی می‌کرد. از پیاده‌روی لذت می‌برد، از حالت سرکش و واقعی شهر خوش‌اش می‌آمد. وقتی راه می‌رفت می‌دانست کجاست.بعدازظهر یک روز اواخر ژوئیه، مثل همیشه از کنار میزی پراز کتاب گذشت. معمولاً از خیابان سینت مارک رد نمی‌شد اما از آن‌جایی که ذهن‌اش درگیر نامه‌ای بود که از دفتر کلانتر آمده و بزهکار خطاب‌اش کرده بود، در خیابان دوم به سمت شمال و بعد به سمت غرب به داخل خیابان سینت مارک پیچید. وقتی از کنار یکی از کافه‌های سرباز رد می‌شد که آن راسته را اشغال کرده بودند تا توریست‌ها دید بهتری از بزهکاران داشته باشند، نگاهش به شخصی افتاد که با رفقایش دور میزی در جای دنجی در پیاده‌روی آن طرف خیابان دوم نشسته بود.ناظر؟ درجا متوقفش کرد. تام جک بود، همان مجسمه‌‌سازی که درباره‌ آپارتمان خالی با او حرف زده بود. تام جک داشت به سمت او می‌نگریست و در‌عین‌حال از نگاه کردن به چشمان مخاطب‌اش پرهیز می‌کرد. استندیش فوراً داخل سینت مارک پیچید و وانمود کرد دارد کتاب‌های روی میز را نگاه می‌کند.دوره‌ای بود که فروش کتاب‌های دست دوم در خیابان‌های نیویورک رونق گرفته بود. کارگزاران کتابخانه همه‌جا بودند. در طول این خیابان باریک خیلی از میزها پر بودند از پناهنده‌های انقلاب جلد شمیز، نقطه‌ اوج نمودار روشنگری، که حالا در معرض حمله‌ی ضدانقلابی برج‌های شرکت‌‌های چندملیتی‌های خیابان پنجاهم شرقی قرار گرفته بودند و به قیمتی ناچیز به‌فروش می‌رسیدند. داروین با فندانیکن رقابت می‌کرد و فندانیکن با کولت. فروشندگان غالباً مستأصل و نامطلع بودند. چاپ اول کتاب‌های دشیل همت را ممکن بود بیست‌و‌پنج سنت بفروشند در حالی که چاپ یازدهم کارهای اواسط دوره نویسندگی استیون کینگ را با جلد سخت چه بسا ده دلار قیمت می‌گذاشتند. از آن‌جایی که میزهای کتابفروش‌ها به استندیش نزدیک بود، نگاهش پس از تلاقی با نگاه تام جک به انبوهی راه فرار افتاد و نهایتاً روی کتابی با جلد سخت و سیاه نشست که تاقباز قرار گرفته بود. هنوز جلد کاغذی‌اش را هم بر خود داشت. عکس روی آن مرد معمولی سیاه و سفیدی را نشان می داد که روی صندلی نشسته بود. استندیش نگاهش را برنداشت. مبلغ ناچیز هفت و نیم دلار را پرداخت و چاپ اول هنر به مثابه هنر: گزیدهی نوشتههای اد راینهارت به سال ۱۹۷۵ را با ویرایش بارابارا رز در پاکت مقوایی کوچک و قهوه‌رنگ دریافت کرد و سروقت میز داستان‌های مصور رفت. اولین کتابی را که دید برداشت چون فکر می‌کرد نگاه سرگردان تام جک هنوز او را دنبال می‌کند.سیاه و سیاه و پیش از سیاه آبی. دست‌کم تا آن‌جا که در واپسنگری، آبی بدون سیاه ممکن بود وجود داشته باشد. ممکن نبود. حتی رنگ‌شناسی‌های اولیه، بازنمایی‌های شلم‌شوربا یا هیچ‌کدام از دیگر بخش‌های چکیدهی هنرمند هم ممکن نبود وجود داشته باشد. سیاه همه‌چیز بود. هنرمند صرفاً در سیاه می‌توانست از قید «هر هیجان، بدخواهی و توهم» رها باشد.یا دست‌کم این کتاب چنین می‌گفت. هیچ بخش از کتاب اسندیش را شگفت‌زده نکرد. حالا که مستقیماً با پارادوکس ثابت حضور تازه‌اش در عالم اندیشه مواجه شده بود، طبعاً از خود انعطاف نشان داد. او خود چکیده هنرمند بود. به احتمال زیاد نخستین هنرمندی بود که هیچ کار هنری نکرده بود. از ناممکن بودن کارکردش لذت می‌برد. ناظر پیشنهاد کرد که نام‌اش را به استرندیش تغییر دهد. کتاب را که خواند، بی‌عملی‌اش نوعی کیفیت غایی به خود گرفت، انگار به یک جور ایده‌آل گودِلی رسیده بود. راه که می‌رفت دیگر از سراشیبی‌های لغزنده‌ بیان و درون‌نگری نمی‌ترسید. انگار واقعاً به یک ناهنرمند بدل شد.البته، بی‌عملی هم فاقد سطح لغزنده و در عین حال مات خود نبود. استندیش کنترل‌ خودش را از دست داد. سر کار رفتن را کنار گذاشت و با سرعتی که ناظر آن را «هشداردهنده» خواند وزن کم کرد. در عین حال، هر روز بهانه‌ای برای جشن گرفتن پیدا می‌شد، چون چکیده هنرمند مثل یک قرتی در جهانی می‌زیست که افتتاح بزرگترین نمایشگاهش مرتباً در آن اعلان می‌شد. همان‌طور که کتابخانه پیش‌بینی کرده بود، به هروئین روی آورد. از مصرف مواد مخدر لذت می‌برد. مدت‌های طولانی جلو آینه‌ تمام‌قدش می‌ایستاد و به سایه‌های عمیق و گود کنار چشم‌هایش فکر می‌کرد و هیچ چیز را آن‌چنان که باید و شاید به فال نیک نمی‌گرفت.باقی‌اش آسان بود. هروئین به مشروبخوری و دزدی انجامید. او را به باری کشاند که دو معتاد دیگر نیز همان‌طور که پیشتر دیدیم آن‌جا بودند و درباره‌ وضعیت کتابخانه‌ موزه‌ هنر مدرن بحث می‌کردند. کتابخانه در آن زمان مجموعه‌ کوچکی از اشیاء به‌جا مانده را به نمایش گذاشته بود.چکیده هنرمند در طبقه‌ ششم از آسانسور پیاده ‌شد و از آسانسورچی تشکر کرد. همان‌طور که به او گفته بودند پس از خروج از آسانسور ِطبقه‌ ششم به چپ پیچید و راهرو مفروش بی‌پنجره را تا انتها پیمود. به داخل دفاتر بازی که از کنارشان می‌گذشت نگاهی نینداخت و مستقیم رفت تا به دو در بسته‌ی انتهای راهرو رسید.درها خبر می دادند: «کتابخانه‌ی موزه»، و هر دو به سمت داخل باز می‌شدند. از اتاق زرد و قهوه‌ای شگفت‌زده شد. استندیش رل هرگز به یک کتابخانه‌ تحقیقاتی درست و حسابی نرفته بود. فقط چندتا کتاب قابل رؤیت بود، و استندیش ناگهان پی‌برد که کتابخانه دفترکوچکی است با یک اتاق مطالعه منضم. خود مجموعه احتمالا غیرقابل رؤیت بود.اتاق بیرونی ال-شکلی که تازه واردش شده بود شامل نمایشگاه کوچکی در داخل چند قفسه، یک برگه‌دان و یک میز کتابدار بود. دری هم بود که به اتاق مطالعه باز می‌شد و چند پنجره با دید بداخل اتاق. استندیش از پنجره‌ها چندین میز تیره‌ بلند را دید که مشتریان دائمی (معلوم نبود چه طور دو نفر پیش از او رسیده بودند آن‌جا) در سکوت و با ظرافت آشکار در مشغول کار بودند. پنجره‌های دورتر به فضای مرده و شش‌طبقه‌ی مَنهتن مشرف بود.استندیش رفت سمت میز اتاق بیرونی ال‌-شکل. کتابدار نگاهی به او انداخت و توجهش به تگِ صورتیِ روی لباس‌اش جلب شد. پرسید:«قبلاً از کتابخانه استفاده کرده‌اید؟»جواب داد: «بله»چرخید تا به نمایشگاه کوچک نگاه کند. زنی که در بار دیده بود درست گفته بود، نمایشگاه درباره راینهارت بود. دو ویترین به دیوار نصب شده بود و یک میز ویترین هم مجموعه‌ خصوصی دوست دوران دانشگاهش را نمایش می‌داد. نگاهی انداخت به نامه‌های قدیمی، عکس‌ها، و طراحی‌های گرافیک کوبیستی و رئالیستی-اجتماعی اولیه راینهارت، و صفحات داستان‌ مصور از د ِجِستِر، روزنامه‌ دانشگاه کلمبیا که راینهارت اولین طراحی‌هایش را آن‌جا چاپ کرده بود.به سمت کتابدار برگشت... پوشه‌ نخودی‌رنگ مستعملی روی میز دراز شیری‌رنگ گشوده بود. روی لبه‌ فرسوده‌ آن با مداد بسیار کمرنگ نوشته شده بود: «راینهارت، آدولف».استندیش با چشمان بسته و بی‌آن‌که تکان بخورد جلو آن نشست. کتابخانه اندکی با اضطراب نگاه می‌کرد. موقع ورق زدن پوشه، حالت چهره‌ مرد جوان اول عادی بود. وقتی به کارت رسید، شیئی که در این مورد خاص، کتابخانه درست دل نگران اصالتش بود، لب‌هایش به پایین متمایل شد.به دقت آن را خواند. کارت اعلان نمایشگاه آثار راینهارت بود که پنج سال پس از مرگ‌اش در گالری معتبری در خیابان پنجاه‌‌وهفتم برگزار می‌شد، کپی کج و معوج کارت‌پستالی که راینهارت در سال ۱۹۶۷ برای دلال‌اش فرستاده بود. در این زمان گویا دلال هیچ علاقه‌ای به نمایش آثار راینهارت نداشته و پیشنهاد برگزاری نمایشگاهی از نقاشی‌های سیاه در این کارت پستال معنایی کنایی داشته. برای استندیش، که احساس می‌کرد درک عمیقی از سرگذشت راینهارت به دست آورده، مسلم بود که این‌ کارت هرچند مستقیماً توهین‌آمیز نیست اما سرشار است از طنز تند خاص نویسنده‌اش.کارت حس غریبی به او داد. آیا دلال مشخصاً قصد داشت با علنی کردن این نکته که هنرمند سال‌ها پیش ضعف‌اش را بر او عیان کرده برای خود جلوه‌ای فراهم کند؟ یا این‌که هنرمند، هرچند با طنز و کنایه، واقعاً چنین درخواستی داشته؟ این‌ سؤال‌ها که به طور معمول در چکیده هنرمند اختلالی به وجود نمی آوردند اکنون به‌وضوح مطرح شده بودند. وقتی دوست‌مان مجدداً چشم‌اش را گشود متوجه شد که انگشت‌هایش کارت را برگردانده و اکنون پشت کارت پیداست. این طرف کارت، پشت کارت اصلی را به صورت درشت‌تر نشان می‌داد. در وسط، نام دلال با حروف دستنویس در بالای شماره‌ پلاک گالری و کد پستی نوشته شده بود. در گوشه‌ سمت راست بالا، سر لینکلن از داخل یک تمبر سرک می‌کشید تا در آن‌سوی مهر پستخانه (بروکلین ۱۹۷۶)، نام فرستنده را ببیند. در گوشه‌ بالا سمت چپ، کنار تمبر، ‌راینهارت نوشته بود:

NOT ME, AD

استندیش کارت را داخل پالتویش لغزاند و پوشه را بست.کتابخانه نشئه شده بود. اما ناظر ممکن است دریافته باشد که دوست ما اگرچه شبیه مرد جوانی بود که مأموریت خطیری را با موفقیت به انجام رسانده، اما مطمناً از ظاهرش چنین بر می آمد که از انجام دادن آن لذت چندانی نبرده است.استندیش پوشه‌ راینهارت را روی چرخدستی کتابخانه گذاشت و از اتاق مطالعه خارج شد. کتابدار دیگر پشت میز نبود. استندیش بی‌آن‌که کسی او را ببیند از در دولنگه خارج شد.اما وقتی بیرون رفت به سمت آسانسور نپیچید.در سرویس بهداشتی آقایان توقف کرد. وارد تنها توالت موجود شد. کتابخانه با ناباوری شاهد بود که استندیش کارت را از پالتویش درآورد و بی‌آن‌که به آن نگاه کند، موقتاً بالای جعبه‌ دستمال‌ توالت گذاشت. در را قفل کرد، پالتویش را دوباره باز کرد و مشغول شد.وقتی تمام شد دست‌اش را دراز کرد تا دستمال توالت بردارد و قطره‌ای خون را پاک کند. بر حسب تصادف جعبه‌ دستمال توالت که با پیچ‌های فولادی به دیوار نصب شده بود خالی بود. این دقیقاً همان چیزی بود که کتابخانه وقتی او وارد دستشویی شد از آن می‌ترسید.در نیمه چپ جعبه‌ دستمال کاغذی درِ فولادی کوچکی قرار داشت. رویش نوشته شده بود: «اگر این سمت خالی بود در را به سمت چپ بلغزانید تا قفل شود». ناظر برای استندیش توضیح داد که این واژه‌ها به صورت غریبی به کار رفته، چون «این سمت» در این مورد می‌شد سمت دیگر و در هم ازپیش جلوش قرار داشت. با وجود این، در به راحتی به سمت راست لغزید و در سمت چپ، نوار دستمال‌کاغذی نویی پدیدار شد که تا آن موقع پشت در پنهان مانده بود. استندیش خون را پاک کرد، سیفون را کشید و بیرون آمد. در این حیص و بیص، کارت اعلان را فراموش کرد. بر اثر جابه‌جایی هوای ناشی از حرکات استندیش، کارت بی‌سروصدا روی کاشی‌های توالت افتاد. از نظر کتابخانه همه‌چیز از دست رفته بود.

تصویرازکلکسیون غربی موزه هنرهای معاصرتهران، منبع کاتالوگ جلوه هایی ازآثارهنرمندان بزرگ جهان، ناشرموسسه، هنرهای تجسمی معاصرباهمکاری موزه هنرهای معاصرتهران،۱۳۸۸.



+افزودن به مجموعه
 ایجاد پی دی اف
موارد مشابه:

برچسب‌ها

مدرنیزم

تخیلی

ضمیمه‌ها

نشت-مصاحبه

...