١ آبان ١٣٩٢

نسخه #١

سوژه بی‌بندوبار

الکسی کوکولیویچ

سوژه بی‌بندوبار، با فاصله و عاری از احساس، مشاهده می‌کند. با نگاه بالینیِ سردی که سرخی چهره‌اش آن را تلطیف کرده، جانور مورد توجهش (یعنی، خودش) را به سلسله‌ای از دروغ‌ها تجزیه می‌کند، سلسله‌ای که محدوده دارد اما قابل شمارش نیست. به این نتیجه می‌رسد که به واسطه‌ پوستش از خودش جدا شده است، به واسطه‌ انعکاس سطح {بدنش} که خود آن را در قرنیه‌ موجودی دیگر می‌بیند، پس برهنگی‌اش را معصومیتی ناممکن می‌یابد. در خیال، تصور می‌کند در فیلمی به کارگردانی داگلس سیرک به دنیا آمده، از این رو فریاد کودکانه‌اش را نومیدانه، و نخستین نشانه‌های حیات خود را یک ملودرام درمی‌یابد. پس برای هر فرصتی صحنه‌ای مجسم می‌کند و چنین می‌پندارد که می‌توان بر نقشی که باید ایفا کند تسلط یافت. عاری از توهمِ طبیعی بودن خوی و شخصیت خود، بدوی ترین تخیلات را پذیرا می‌شود، «من» را، و آن را شنلی می‌بیند که هم سایبان است و هم چتر نجات.

سوژه بی‌بندوبار که به انحطاط گرایش دارد خود را حیوانی می‌بیند که تصنع حتی تا طبیعی‌ترین احساساتش، تا غریزی‌ترین تمناهایش، هم رخنه کرده است. منظور از این گفته این نیست که انسان با دستگاه ریه آهنی زاده می‌شود. انسان به طبیعت گرایش دارد، مسلم است، اما بر عصایی جواهرنشان تکیه دارد. یعنی انسان هر از چندی خود را با زرق و برق نمی‌آراید، بلکه زرق و برق چندوچون هستی آن را شکل می‌دهد. نرم تنی متافیزیک است. در خویشتن خود خانه دارد، واین خویشتن همچون پوسته‌ای است که وجود آن را مزین می‌کند.«خر می آید، زیبا و بی باک».1

سوژه بی‌بندوبار فاقد حساسیت است. اما فقدان حساسیت آن از حساسیت بیش از حدش نشأت می‌گیرد. تأثیر تمنای دیگری را بر سطح {بدنش} همچون لک انگشتی که بر جامی شیشه‌ای به جا می‌ماند احساس می‌کند. سوژه بی‌بندوبار، با حالتی بی تفاوت و فاقد تعصب، تمنای خود را به منزله‌ تقلید ابژه شدن خود درک می‌کند. او که اعتقادش را به اصالت علائق و عدم علائقش از دست داده است، خود را به خشونت مستبدانه‌ تمایز میان آن دو درمی‌آویزد. می‌پذیرد که خطا شیوه اصیل وجودش است.

با آگاهی‌اش احساس یکی بودن نمی‌کند. با پذیرفتن این که آگاهی به نفسه موردی الزام آور است، مبارزه می‌کند تا خویشتن خود را همچون سوز سرد و بی روحی احساس کند که از درز تخته‌های شل و ول و بناهای بی چفت و بست وارد می‌شود. اعلام می‌کند: «من وزش هوای متعفنم». من =‌ من خرگوشی است که شعبده باز آن را از کلاهی کابویی بیرون می‌آورد.

سوژه بی‌بندوبار وجود نظری خود را بر اساس این حکم قرار می‌دهد که سوژه بودنش منوط به آن است که خود را ابژه تلقی کند. پس خود را هیچی تلقی می‌کند که به چیزی وصل است. توجیهی است ضعیف برای سوژه، اما سوژه سوژه است با این حال. خویشتن خود را ابژه می‌بیند، اما دربرابر نیروی ثقل استنتاج‌های شهودی و قدرت جاذبه دستور زبان مقاومت می‌کند، و آن عبارت نمادین را بر زبان می راند: «من یک دیگری است». هویت هستی‌اش در هم‌هویتی با آنچه خود نیست قرار دارد. تناقض آشفته خاطرش نمی‌کند، از این رو هستی خود را کنشی در حال افول می‌بیند، و سوبژکتیویته خود را همچون ورقه‌ای نامرئی روی ابژگی خود می‌کشد.

سوژه بی‌بندوبار به جادو اعتقاد ندارد، اما به آن علاقمند است. نه از توهم حقه کیف می‌کند نه از افشای خودبینانه و مغرورانه سازوکار آن؛ بلکه در تکاپو برای مشاهده‌ لغزش زبانی، آن سوسوی آگاهی که امکان می‌دهد آنچه نیست فعلیت یابد، وجود خود را از کف می‌دهد. سوژه که خویشتن خود را شیئی مصنوع می‌بیند، خواهان سهمی تعیین کننده دراین کسب و کار است و خیلی زود به فوائد تظاهر برای سرمایه گذاری روی خود پی‌می‌برد. برای سوژه بی‌بندوبار تسلط بر ظاهر خود تنها فضیلت ممکن می‌نماید؛ پس دانشجوی هنرِ خیانت می‌شود، و به مطالعه حرکات ریز سخن گفتن خود می‌پردازد. سوژه بی‌بندوبار که علت را از معلول جدا می‌کند، می‌تواند به هنگام درد لذت، و در پریشانی آسودگی را به نمایش بگذارد، به وقت تعجیل با خونسردی و آرامش رفتار کند، و سر هیچ و پوچ لبریز از خشم شود. پس یاد می‌گیرد با توقع بازی کند. با مطالعه در شدت و عمق احساس، اندازه گیریِ درجات آن، و تخفیف دادن آثارش، بندی که روح را به منطقِ سختِ هیجاناتش پیوند می‌دهد شل می کند.

زندگی آن همچون بازی ای میان «من» و «مرا» جلوه گر می‌شود. به نظر سوژه بی‌بندوبار استناد‌ به‌خود، مومیایی شدن زودهنگام است، از این رو کنش‌های خود را تسلیم قلمرو بی‌معنایی می‌کند، نشان‌هایی می‌گذارد بدون جهت و بدون معنا. در برابر چشم همگان سرگرم بازی‌ای می‌شود که قواعدش غیرقابل درک و خودش از معنا تهی است. سوژه بی‌بندوبار ذاتاً به بسته بودن گرایش دارد، به طور شهودی ساختارگراست نه در عمل. خود را فسیلی می‌بیند که پرچانگی بی پایانش لاشه‌ای را آشکار می‌کند که از قضا زنده است. بیش از آن که مغلوب این تصویر سیاه باشد دلگرم از آن است، پس هنر برایش درحکم تقلیل دادن واقعیت به اسکلتی بی پوست و گوشت است.

این کابوس اپتومتریست هاست: وقتی در چشم سوژه بی‌بندوبار بنگری، با ابزاری به هر درجه از دقت و ظرافت، در آن ظلمت می‌بینی.

سوژه با تلاشی خستگی ناپذیر برای تحلیل بردن قوام و یکدستی گردشی که از سوژه به ابژه در جریان است، به مسیری که این جانور به عادت در آن از «تو» به «مرا» و از «مرا» به «من» در حرکت است، تیشه می زند. سوژه بی‌بندوبار با این نام گذاری‌ها همچون پاره‌های مجزا، خرده ریزها، و قاره‌های نحوی برخورد می‌کند و با مهارت و ورزیدگی از روی آنها می‌پرد. این امر مستلزم نوعی تسامح و بی‌قیدی نحوی است که در نتیجه‌ آن، آن منابع زبان‌شناختی که سوژه جایگاه خود را از طریق آنها به‌دست آورده است کم‌کم سست و نامطمئن می‌شود. سوژه بی‌بندوبار مانند مایک تایسن سخن می‌گوید. دیگر ایمان خود را به پای سلاح دستور زبان نمی‌ریزد، بلکه از آن استفاده می‌کند، می‌پذیرد که همه ما به سلاحمان نیاز‌‌ داریم و سلاح تجرید یکی از مؤثرترین اسلحه‌هایی است که هر چه را در صدد از هم پاشانیدن تفکر و تقلیل دادن آن به آب دماغی به نام عقیده است نشانه می‌رود.

سوژه بی‌بندوبار دیگر دغدغه آن را ندارد که از وجود خود احساس رضایت کند یا از آن راضی بنماید. با کندن پوست یک پدیدارشناسی، به ابتذال و پیش پا افتادگی مغاک هستی پی‌ می‌برد، آن خنثی‌ترین بایگانی‌ها که بی‌معنایی آن به همه مرزها رخنه می‌کند، اسیدی بیگانه که کشتی جهان را می‌خورد و تحلیل می‌برد.

خودکشی وسوسه نیست، ضرورتی است که امکان آن سوژه را در برابر نیاز به به‌سرانجام رسانیدن عمل واکسینه می‌کند. بزرگ ترین مکر بشر، خودکشی، بدوی‌ترین و کهنه‌ترینِ مراحل است، مرحله‌ای که در آن «من» با پیروزی بر حیات، وجود خود را تهی می‌سازد. با این حال، چنین سوژه‌ای به بدبینی‌ای افراطی گرایش دارد. سوژه بی‌بندوبار همچون شخصیت ویرانگر، که مورد ستایش آن است، معنایی تاریخی دارد: «بی اعتمادی بنیادین و رفع ناشدنی به سیر رخدادها و آگاهی دائمی به این که هر امری ممکن است با شکست مواجه شود.»

سوژه بی‌بندوبار آن به اصطلاح انسان مدرن را جانوری وحشی تصور می‌کند که لنگ لنگان به سوی آینده‌اش می‌رود. هر چه بیشتر از نقطه ضعف‌هایش، پیروزی‌های توخالی‌اش، بردهای بدتر از باختش آگاه می‌شویم، بیشتر متقاعد می‌شود که انسان جایی در مسیر خود در تله‌ای پانهاده است. استخوان خرد شده. صدای شکستگی دور می‌نماید، در باند ضخیمی پیچیده شده، و تکان‌های تند وتیز درد به ضربانی تپنده راه داده است. از زخم همچنان خون تراوش می کند. دندان روی استخوان. می‌توان بوی تراوش کُندِ مغز استخوان را استشمام کرد.حس کرد که شیره‌ وجود آدمی با شتابی هر‌ دم بیشتر بیرون کشیده می‌شود.

سوژه بی‌بندوبار با مغزی متورم نیچه می‌خواند. وقتی صدای زنگ مرموزترین میهمانان را می‌شنود، مجسم می‌کند که بخار زردرنگی همچون گروهی سوسک مسموم که به سنگینی و لختی در درزی حرکت می‌کنند در اتاق جریان می‌یابد و درست مثل دودی که بی ملاحظه وارد مغز شخص دودی می‌شود وارد سوراخ بینی روح می‌شود، به سینوس‌ها رخنه می‌کند و بعد روش مندانه مغز را ذوب می‌کند و از آن خمیر یوکا مانندی می‌سازد که می‌توان عصاره‌ آن را بیرون کشید، در تنزیبی گذاشت و صاف کرد و با نی نوشید، از توی یک نارگیل بدون شک.

بنابراین سلیقه آن بیشتر متمایل به متفکرانی است که انسان را براساس تخیل گمراه و منحرفش تعریف می‌کنند تا براساس عقل زیرکانه‌اش. انسان ماشینی است که خوب روغن کاری نشده است؛رابطه‌اش با گذشته‌اش مثل رابطه‌ یک بانک اطلاعاتی با داده‌های گذشته نیست. بایگانی انسان به هم ریخته و نامنظم است. اختلال آن ضروری‌است.

سوژه بی‌بندوبار پرداختن به «امضای همه‌ اشیاء»2 را رها کرده است. ترجیح می‌دهد در سوراخ‌هایی جای گیرد که در میان میدان تجربه‌اش گشوده شده است و در آنها لجنی سیاه کم کم کف می‌کند و بالا می‌آید، همچون زمختی و خشونتی که می‌جوشد و از پوست پر جوش زمین بیرون می‌زند.

  1. Adventavit asinus pulcher et fortissimus
  2. Signatura rerum

تیرکوب، الکسی کوکولیویچ، ۲۰۱۳

+افزودن به مجموعه
 ایجاد پی دی اف
...