نور عمومی. صندلیهای تماشاگران به شکل نیمدایره چیده شدهاند. در مرکز نیمدایره، روی سکویی با حدود ۲۰ سانتیمتر ارتفاع، رو به تماشاگران، صندلی دیگری از همان نوع برای اجراگر قرار دارد.
سالن اجرا لابی انتظار تماشاگران هم هست. اجراگر با تماشاگران تکبهتک خوشوبش میکند. تماشاگران باید قبل از شروع اجرا در فضا احساس راحتی کنند، صندلیشان را انتخاب کنند، وسایلشان را روی صندلیشان بگذارند، بروند و برگردند. تماشاگران باید احساس کنند اجراگر میزبان آنهاست و شروع اجرا ادامۀ همان معاشرت قبل از اجراست.
وقتی اجراگر در مرکز نیمدایرۀ صحنه رو به تماشاگران میایستد، صحنه مانند یک شکم بزرگ تمام تماشاگران را در خود جای میدهد. تمام صحنه بدن اجراگر است که باردار این تعامل اجراییست.
با شروع اجرا، اجراگر پشت و کنار صندلییی که روی صحنه است میایستد و در طول حرفهایش به جای خالی روی صندلی اشاره میکند. با صدای واضح و ستون فقرات کشیده ایستاده است و در طول این مونولوگ به چشمان تماشاگران نگاه میکند.
سلام.
من قراره یه چیزی حدود ۳۰ دقیقه براتون حرف بزنم.
من قراره خودم رو بنشونم روی این صندلی و دربارۀ وراثت و تولید مثل حرف بزنم.
من قراره از خودم به عنوان یه مثال استفاده کنم.
این مثال طی یک فرآیند آماری انتخاب نشده، بلکه هر حیوان اجتماعی، که مغز تکاملیافتهای داشته باشه و من اجازه و دسترسی داشته باشم که از ویژگیهای ژنتیکی و رفتاریش حرف بزنم، میتونه نمونهمون باشه.
من، جدا از یکسری واقعیتهای علمی، مجموعهای از ویژگیها و داستانهای شخصی این نمونه رو هم میگم تا شما بتونید دقیقتر تماشاش کنید.
کسی که قراره روی این صندلی در معرض دید شما قرار بگیره یه بازیگر تئاتره.
شغل اون در معرض تماشا قرارگرفتنه.
کسایی که این شغل رو انتخاب میکنن حتماً حساسیت بالایی به تماشاشدن دارن.
اون آموزش دیده که وقتی رو صحنهست چیزهایی رو که به تماشا میذاره آگاهانه انتخاب کنه. این یعنی حتماً چیزهایی رو پنهان میکنه.
مثلاً سعی میکنه استرس صحنهایش رو پنهان کنه.
اون هر وقت که استرس میگیره تپق میزنه، بلندتر از حد عادی حرف میزنه، حتماً قرمز میشه. اگه بهش دقت کنید، میبینید که پلکهاش میلرزن. اون ابروهاش رو میبره بالاتر که پلکهاش رو کنترل کنه تا شما نفهمید چقدر ترسیده از این کاری که داره میکنه.
مکث.
قد و وزن متوسط داره، با موهای سیاه. همهچیزش مثل بیشتر آدمها معمولیه:
مثل بیشتر آدمها دو والد غیرهمجنس داره؛ مثل بیشتر آدمها والدینش پدر و مادر ژنتیکیش هم هستن؛ مثل بیشتر آدمها در طول زندگیش بهشون دسترسی داشته؛ مثل بیشتر آدمها مادرش مراقب و والد اولیهش بوده، بنابراین، بیشتر زمان خردسالیش رو با مادرش در خونه گذرونده.
از سنِ خیلی کم رفتار مادرانهای نسبت به همهچیز داشته، اول برای عروسکها و بعد کمکم، با تکرار این بازی و قویترشدن این رفتار، برای هرکس دیگهای.
در بزرگسالی از اون دست آدمهایی شده که خیلی زود مامان همه میشن، حتی مامان والدین خودشون.
یعنی، تقریباً از وقتی یادشه، حتی مامانبابای خودش هم براش مثل دو تا بچه بودن که انگار اون داشته بزرگشون میکرده، نسبت به نیازهاشون احساس مسئولیت میکرده، تلاش میکرده براشون وقت بذاره، بهشون بفهمونه که دوسشون داره، وقتی دعواشون میشه منصفانه قضاوت کنه و...
والدینش و خیلی از آدمهای دیگه هم از این رفتار استقبال میکردن و کمکم که اون بزرگتر میشد بقیه کودکتر میشدن. این رفتار، قبل از اینکه بفهمه، از روابط اصلی خانوادهش پخش شد تو بقیۀ جاهای زندگیش.
این احتمالاً ربط داره به اینکه:
مثل بقیۀ انسانهای تکاملیافته اصلیترین و قدیمیترین مسیرهای عصبی تو مغزش تو سالهای اولیۀ زندگیش ـــ خردسالیش ـــ ثبت شدهن و به تدریج قویتر شدهن.
مسیرهای عصبی توی مغز، مثل عضلهها، هر بار که ازشون استفاده میکنیم قویتر میشن.
و یک مسیرن.
مثل مسیر آب توی خاک.
وقتی آب، با تکرار، یک مسیر توی خاک درست میکنه، هر بار که جریان آب تازهای سرازیر میشه از همون مسیر استفاده میکنه. راه جدیدی درست نمیکنه و اون مسیر هر بار قویتر میشه و احتمال اینکه جریان بعدی هم از همین مسیر بره بیشتر میشه. مسیرهای عصبی تو مغز هم همینطور کار میکنن. استفاده از مسیرهای قدیمی که با تکرار قویتر شدهن برای مغز مقرونبهصرفهتره و انرژی کمتری میبره. ساختن مسیرهای جدید انرژی میبره و یکی از مهمترین وظایف مغز بودجهبندی انرژیه. مغز پیشبینی میکنه بدن برای فعالیتهاش چقدر انرژی نیاز داره و تصمیم میگیره چقدر بودجه برای کدوم ارگانها بفرسته و کجاها صرفهجویی کنه.
از این جهت، یهجورایی میشه گفت مغز ارگان سیاسی بدن به حساب میآد. اونه که تعیین میکنه چقدر انرژی برای چه کاری صرف بشه. مثلاً، اگه یه روز غذای کافی نرسه بهمون یا خوب نخوابیده باشیم، مغزمون بودجۀ انرژی کمتری داره. اینجور وقتها، مغز تشخیص میده، مثلاً، برای تصمیمگیری از الگوها و مسیرهای قدیمیتر که از نظر انرژی مقرونبهصرفهترن استفاده کنه و به خودش زحمت ساختن مسیرهای عصبی جدید و یافتن روشهای جدید حل مسأله رو نده. اون برای این کار بسیاری از اطلاعاتی رو که از طریق گیرندههای عصبی بهش میرسن فیلتر میکنه و، از بین مجموعهای از اطلاعات، اونایی رو که براش آشناترن و بهشون مسلطتره انتخاب میکنه و بقیه رو حذف میکنه. تا نتیجهای رو که میخواد بسازه.
این یعنی به احتمال خیلی زیاد هر باری که اون عاشق میشه، یا وقتایی که احساس خطر میکنه، یا وقتی که میترسه، وقتایی که خجالت میکشه از خودش یا به خودش افتخار میکنه، وقتی به تأیید واکنش نشون میده، واکنشش به مجازات و تنبیه، جوری که با یه نیروی قویتر مواجه میشه و هر باری که به نیروی سلطهگر واکنش نشون میده، مغزش داره با صرفهجویی در مصرف انرژی از قدیمیترین الگوها برای فهمیدن موقعیت استفاده میکنه.
مکث.
اون از وقتی بچه بود فکر میکرد مامان همهست و کمکم لیست بچههاش از کنترلش خارج شدن و دیگه موجوداتی که احساس مسئولیت رو توش تحریک میکردن از هر دری بودن، هر جایی که میرفت، از هر سنی، نژادی، هر گونۀ زیستی...
بچههای همسایه، دوستها، همکلاسیها، درختهای مدرسه، سگ محله، بعدها خیلی از دوستپسراش، همۀ گلدوناش، همۀ وسیلههای خونهش، پیرمرد ساختمون روبهرو، کوچه، بچهای که یه بار با دوچرخهش تو اون کوچه زمین خورد و مامان همون پسربچه که چند دقیقه بعد اومد...
خیلی وقتا اون نتونسته بفهمه که همۀ رابطهها اینجوری کار نمیکنن، همۀ آدمها به کمک احتیاج ندارن و اون لزوماً بزرگتر و قویتر از همۀ موجودات اطرافش نیست.
این رفتارش برای خودش و برای بقیه بسیار پرفایده بوده.
این رفتارش برای خودش و برای همون بقیه بسیار هم آزاردهنده بوده.
اینکه مدام به خودش یادآوری کنه که اونقدرها که فکر میکنه مسئول نیست و این فقط یک الگوئه که مغزش بهش عادت کرده هنوزم ازش انرژی زیادی میبره و، خب، اون بیشتر وقتا خستهست.
مکث.
دیگه اینکه:
مستعد پرخوری و دیابت ارثیه؛
مستعد ورزش و همزمان مستعد تنبلی؛
بسیار اهل معاشرت و بسیار منزوی؛
در بعضی لحظهها بسیار مدیر و در بعضی دیگر به شدت بیدرایت؛
بردۀ تأیید اجتماعی و در حال مبارزه با هنجارهای همون اجتماع.
اون تمام این ویژگیهایی رو که دارم ازشون نام میبرم به ارث برده، احتمالاً نیمی از مادرش و نیمی از پدرش. حدود یکچهارم از پدربزرگا و مادربزرگاش تشکیل شده، یکهشتم از پدر و مادرهای اونا و همینجور دوزهای متنوعی از آدمهای دیگه توی ژنوم این آدم هست و ویژگیهایی رو که میگم میسازه. اون با تصادفیترین فرد ممکن از یه گوشۀ دیگۀ جهان حداقل 6 درصد ژنومِ عیناً مشترک داره.
کسی که قراره روی این صندلی بشینه ترکیبیه از آدمهای دیگه. توی ژنوماش، یعنی توی تکتک سلولهای بدنش، تکههایی از آدمهای دیگه هست. این تکهها بخشهای مختلفی از اون آدمها رو ذخیره میکنن: زندگیهاشون، بدنهاشون، میزانی از لذت و رنجشون، شکستها، شجاعتها، قدرتها و ضعفهاشون، آرزوهاشون، کنشها، میلها و ترسهاشون...
اون همۀ اینها رو از آدمها به ارث میبره. تو شرایط زیستی مختلف بعضی از ژنها فعال و بعضی دیگه غیرفعال میشن. این یعنی تو شرایط مختلف میشه رد آدمهای مختلفی رو توش پیدا کرد، آدمهایی که بعضی باعث خجالت و بعضی باعث افتخارشن.
نصف موفقیتها و شکستهایی رو که اون توی زندگیش داشته و از این به بعد قراره داشته باشه از مامانش داره و نصف دیگهشون رو از باباش.
ممکنه تمایلش به احساس امنیت رو از یکی گرفته باشه و میل به آزادیش رو از یکی دیگه.
ناکامیهای یه نفر رو کنار میل به پیروزی یکی دیگه داره.
اون ترکیبیه از این آدمها ولی لزوماً شبیه هیچکدومشون نیست.
میراث اون محدود به پدر و مادرش نمیشه. میشه گفت، اون نتیجۀ تولید مثل آدمهای خیلی زیادیه.
کلمۀ تولید مثل از همتای انگلیسیش، reproduction، کلمۀ دقیقتریه. Reproduce به معنی چاپ و تکثیره، به معنی بازتولید. اما انسان در فرآیند تولید مثل کسی مثل خودش رو تولید میکنه، نه خودش رو. هر والد نیمی از ژنهاش رو به فرزندش منتقل میکنه، نه تمامش رو. چیزی که من اینجا با عنوان تولید مثل ازش حرف میزنم معنای دقیق این عبارته: «فرآیند ساخت کسانی شبیه به خودمون»، که خب لزوماً ژنتیکی نیست.
اون شبیه معلمش هم هست، شبیه آدمهای مورد قبولش، مثل هنرمندای مورد علاقهش، مثل کسایی که ازشون بدش میآد، کمی مثل کسانی که از دستشون داده، کمی مثل هر کسی که در برابرش مقاومت میکنه...
اون از همۀ اونا چیزهایی به ارث میبره و برای کسان دیگهای به ارث میذاره.
بچۀ اون هر کسیه که مثل اون باشه، با فرصت بقای بیشتر، هر کسی که بخشی از این میراث رو با خودش حمل کنه و ادامه بده.
مکث.
یکی از انگیزههای مهم تولید مثل دغدغۀ بقاست، در هر دو سطح فردی و اجتماعی. جوامع وقت حسکردنِ خطر انقراض، تو جنگ، تو بحرانهای طبیعی مثل سیل، زلزله، و تو هر شرایطی که بقای خودشون رو در خطر ببینن، به سرعت تولید مثل میکنن.
اون تو جامعهش تعداد خیلی زیادی همنسل داره که نشانۀ دغدغۀ بقای جامعهش در دورۀ زمانی خاصی بوده. گاهی یک دولت یا یک رئیس قبیله، اگه احساس خطر کنه، در نقش والدِ پدر از جامعهش میخواد که تولید مثل کنه. این کار رو با یه دستور یا درخواست یا اقدام تشویقی انجام میده. به هدف بازتولید قدرت و نیروهای موافقش، به هدف بازتولید کسانی مثل خودش، چیزی که من اینجا بهش میگم تولید مثل. و گاهی جامعه، در جواب، در نقش والد مادر واقعاً دست به تولید مثل میزنه. خیابونا پر از بچههای کوچیک و زنای حامله میشه. نسل جدیدی که به وجود اومده حاصل تولید مثل این پدر و مادره، نتیجۀ توافقی رمانتیک بین یک دولت و جامعهش.
علوم زیستی عشق بین دو موجود غیرهمجنس رو یه جور سرمایهگذاری بدن برای انتقال ژن و امتداد بقا میدونه. میگه عشق یعنی من انتخاب میکنم ژنهام با چه ژنهایی ترکیب بشن.
یعنی، مثلاً، یه نفر به جای دوستت دارم میتونه بگه: من از اینکه بچهم شبیه تو بشه خوشم میآد؛ من فکر میکنم کسایی شبیه من و تو خوبه که بازم به وجود بیان؛ من از ترکیب من و تو خوشم میآد؛ یا، جالبه که ترکیبی از من و تو باید یه بار دیگه شانس به دنیا اومدن داشته باشه؛ من دلم میخواد کسایی مثل من و تو بازم شانس ادامهدادن داشته باشن...
شبیه اینه که بگه من بهت رأی میدم. من فکر میکنم تو باید کمی بیشتر ادامه داشته باشی.
مکث.
روی صندلی مینشیند. به تماشاگران نگاه میکند. صدایش ضعیفتر و بریدهبریده است و ستون فقراتش خمیدهتر. گاهی نگاهش را از چشمان تماشاگران میدزدد. در طی این مونولوگ، به جای خالی فرد ایستاده در پشت صندلیاش اشاره میکند.
من قراره یه چیزی حدود ده دقیقه براتون حرف بزنم.
قراره روی این صندلی بشینم و از خودم حرف بزنم.
من همیشه یه حسی دارم شبیه اینکه انگار یکی داره نگاهم میکنه ـــ احساس تماشاشدن. نه فقط الان که دارم به عنوان شغلم انجامش میدم، بلکه همیشه. حتی وقتهایی که تنهام این حس رو دارم، وقتی تنهام و دارم چیز مهمی میخرم یا تصمیم تأثیرگذاری میگیرم یا با کسی ملاقات میکنم. جوری که این نگاهِ خیره همۀ اینا رو میبینه و فکری که دربارهشون میکنه یه بخش ثابت و فعال تو کلۀ منه.
اینی که میگم فرق میکنه با زمانهایی که متوجه میشم یه کسی واقعاً بهم زل زده. یعنی یه نگاه فرد بیرونی وجود داره و یه نگاه دیگه از فردی درون ذهنم.
وقتایی که یه کسی از بیرون بهم زل میزنه انگار کنترل و، در نتیجه، عاملیت من روی اوضاع بیشتره. مثلاً، سعی میکنم چیزی رو که حدس میزنم میخواد ببینه بهش نشون ندم یا وانمود کنم نمیدونم در حال دیدهشدنم یا سعی کنم فکر نکنم بهش.
مثلاً، وقتایی که از جلوِ پلیس رد میشم جوری رفتار میکنم که فکر نکنه خیلی ازش حساب میبرم. ولی بسیاری از مواقع، در شرایطی که پلیسی نیست، رفتار خودم رو ناخودآگاه اصلاح میکنم و اصلاً نمیفهمم کِی این کار رو کردم. پلیس توی ذهنم همیشه داره به من نگاه میکنه. یا، مثلاً، جلوِ مامانم که خیلی دلش میخواد من آرایش کنم، به عنوان یک مقاومت در برابر تفکر زیباییشناسانهش، هیچوقت آرایش نمیکنم. ولی بقیۀ آدمها بیشتر وقتها من رو با آرایش میبینن.
گاهی تصور میکنم میتونم خودم انتخاب کنم که چقدر به این نگاههای ذهنی اجازه بدم در من زندگی کنن. گاهی که اینجوری ـــ یهو ناخواسته ـــ بعضی رفتارهاشون رو تو خودم پیدا میکنم، فکر میکنم که نمیتونم. این رفتار اصلاً رفتار انتخابی من نیست.
مکث.
من هیچوقت تو یه وسیلۀ نقلیۀ در حال حرکت خوابم نمیبره. بیش از اون نسبت به اطرافم هشیارم که بخوام بخوابم.
یه بار تو هواپیما متوجه شدم یکی تو چند ردیف عقبتر داره بهم نگاه میکنه. چند بار، مثلاً اتفاقی، برگشتم و هر بار دیدم هنوز داره من رو نگاه میکنه. پا شدم رفتم تا دستشویی و برگشتم و متوجه شدم همچنان ناظرم رو دارم. بعد نشستم سر جام، تکیه دادم و فکر کردم اشکالی نداره، من بهش اجازه میدم نگاهم کنه. من از اون آدم هیچی نمیدونستم غیر از دو تا چشمی که به سمت من بود. هیچ حس خاصی هم بهش نداشتم. ولی اونجا برای اولین بار تو زندگیم مث یه بچه خوابم برد.
از اون روز هر وقت دوربینهای مداربسته رو میبینم فکر میکنم فاعل این عمل کیه؛ اون داره به من نگاه میکنه یا من دارم بهش اجازه میدم بهم نگاه کنه؛ اون داره بر من نظارت میکنه یا من دارم بهش فرصت ناظربودن میدم؛ شما دارید من رو تماشا میکنید یا من دارم کاری میکنم که تماشا بشم؛ کدوم طرف فاعلتر از طرف دیگهست.
مکث.
من بیشتر وقتایی که رو صحنهم راحتم. ولی گاهی یهو، بدون اینکه دلیلش رو بدونم، مضطرب میشم. یا با اینکه میدونم هدف از نصب این دوربینها ایجاد امنیته، با دیدنشون یهو احساس تهدید میکنم. مرز بین این دو لحظه خیلی باریکه؛ لحظهای که تماشاشدن یهو از یک جایگاه قدرت تبدیل میشه به یه موقعیت مخاطرهآمیز و، برعکس، لحظهای که یک طرف این توافق غالب میشه.
مادر یا پدری رو تصور کنید که داره تو مکان عمومی بچهش رو روی زمین میکِشه، در حالی که بچه دستوپا میزنه و جیغ میکشه. کدومشون طرف غالب این صحنهست؟ والدی که در معرض دید عموم همهچیز در درونش درحال فروپاشیه یا بچهای که راه فرار از موقعیتی که توش گیر کرده پیدا نمیکنه؟ والدی که داره از قدرت فیزیکی برای کنترل بچه استفاده میکنه یا بچهای که چون میدونه بقیه دارن نگاهشون میکنن از این موقعیت برای رسیدن به خواستهش استفاده میکنه؟
خیلی وقتا والدها در حضور چیزی که تولید کردن احساس برهنگی میکنن، احساس بهتمامی در معرض تماشا قرارگرفتن. اگه بچه رفتار خوبی داشته باشه انگار خودش خوب بوده و اگه هرگونه ناهنجاری نشون بده انگار داره چیزهایی رو که والدش پنهان کرده آشکار میکنه. همه میدونن اعمال بچه فقط متعلق به خودش نیست بلکه لزوماً از جایی به ارث رسیده.
من وقتی با پدرمادرم جاییَم همهش حس میکنم ممکنه یه کاری کنن که من خجالت بکشم؛ وقتی شخصیت اجتماعی مورد علاقهم داره جایی حرف میزنه هم همینطور؛ وقتی اخبار کشورهای دیگه دربارۀ کشور خودم رو میخونم هم همینطور؛ وقتی شخصیت سیاسییی که بهش رأی دادم سخنرانی میکنه هم همینطور. انگار اعمال اونا اعمال من هم هست.
مکث.
تو ساختمونی که من زندگی میکنم از یکی از واحدها مدام صدای جیغ و گریۀ یه بچۀ کوچیک میآد. صداش بلنده و تو کل ساختمون میپیچه. همسایههایی که بچه دارن وقتی من رو تو آسانسور میبینن، یهو بیمقدمه، تأکید میکنن: «این صدای گریهای که میآد از واحد ما نیستها! مال واحد هجدهه.»
اصرار دارن روشن کنن که این داغ ننگ روی اونا نیست و بچهشون کنترلشدنی و متمدنه. وقتی صدای جیغ تو ساختمون میپیچه، انجامدادن هر عمل روزمرهای برای چند ثانیه مختل میشه. هرکسی که این صدا رو میشنوه چند لحظه مکث میکنه. بهش گوش میکنه. هر کی با خودش به این نتیجه میرسه که کاری از دستش برنمیآد و بعد سعی میکنه بهش گوش نکنه و زندگیش رو پی بگیره.
ما اهالی این ساختمون تو این کار مهارت ویژهای کسب کردهایم. تو نشنیدن و ردشدن از کنار چیزایی که بهمون حس ناتوانی و مؤثرنبودن میدن. ما بهتر از بقیه میتونیم اخبار و اتفاقای بد رو رد کنیم، چون هر روز تمرین میکنیم.
ما هر روز تمرین میکنیم که در حضور صدای جیغی که تو ساختمونمون میپیچه زندگی باکیفیتی داشته باشیم.
مکث.
بلند میشود. میخواهد برود. برمیگردد و پشت صندلی میایستد و دستانش را روی پشتی صندلی میگذارد.
یه بیماری عجیبی هست به اسم «Munchausen by proxy». ترجمۀ دقیقی به فارسی نداره. اسمهای مختلفی هم داره. بیماری کمترشناختهشدهایه. چون تشخیصش خیلی سخته و هیچوقت نمیشه آمار دقیقی ازش دونست و به احتمال زیاد افراد زیادی به شکل خفیف درگیرش باشن. ولی فقط وقتی یک بیماریِ قابل تشخیص به حساب میآد که به آسیب جسمی منجر بشه. توی این بیماری سرپرست اولیه، که در بیشتر موارد والد مادره، کودک رو تضعیف میکنه تا ازش پرستاری کنه، تا بتونه به بقیه تصویری از یه مادر فداکار نشون بده، تصویری که از مهمترین ارزشگذاریهای جامعه ساخته شده. این بیماری فقط در موارد حادش قابل شناساییه، وقتایی که منجر به مرگ یا بیماریهای سخت برای کودک میشه. در این موارد حاد، والد به کودکش سم میده و کودک هر روز ضعیف و ضعیفتر میشه و والد فداکارتر و رنجکشیدهتر. در ده درصد مواردِ تشخیصدادهشده، کودک میمیره و والد به اوج نقشش که یک والد عزاداره میرسه.
مکث.
مبتلا به این سندرم به دنبال احساس همدردیه، به دنبال جایگاه اجتماعی. بنابراین، بسیار علاقهمند به بازنمایی نقشش و صحبتکردن با دیگرانه. اون خیلی زیاد دربارۀ خاطرات سخت گذشتهش حرف میزنه و معمولاً این کار رو با اغراق انجام میده. اون خیلی زیاد به تماشاشدن حساسه. وقتایی که تماشا میشه و نمیشه دو شخصیت متفاوت داره. در حضور ناظر، رابطۀ نزدیک و حمایتگری با کودک داره و، زمانی که دیده نمیشه، صورت دیگۀ رابطه بروز پیدا میکنه. تأثیر این بیماری روی فرزند میتونه تمایل به آسیبرسانی به دیگران باشه. یکی از تأثیرات رایج این بیماری روی فرزند، در مواردی که کودک زنده بمونه، بیماریهای روانی خودایمنیه.
در این موارد فرد اینقدر ضعیف میشه و تصویرش از خودش اینقدر محو میشه که ماهیت مستقلی برای خودش قائل نیست. مرز بین خودش و دیگری رو نمیشناسه و، در اعتراض به دیگری، به خودش حمله میکنه. تنها راهی که برای دراومدن از زیر سلطۀ دیگری براش میمونه اینه که به پنجاهدرصدی حمله کنه که از والدش با خودش حمل میکنه، به سهمی از والد که در اون ادامه پیدا کرده. و برای این کار دست به خودویرانگری میزنه.
مکث.
این اجرا یک دقیقۀ دیگه تموم میشه.
از صحنه خارج میشود. تماشاگران یک دقیقه با صندلی مشابه با صندلی خودشان تنها میمانند.
این اجرا صحنۀ تشویق ندارد. اجراگر قبل از پایان اجرا از سالن رفته است.
پاییز ۱۳۹۸
بازنویسی، دی ماه ۱۴۰۱